حسین ساعدی                Hossein Saedi
English Classroom                
God Sees the Truth, but Waits  (1872)  by Leo Tolstoy, translated by Louise and Aylmer Maude

God Sees the Truth, but Waits  (1872) 
by Leo Tolstoy, translated by Louise and Aylmer Maude

 

In the town of Vladímir lived a young merchant named Iván Dmítritch Aksyónof. He had two shops and a house of his own.

Aksyónof was a handsome, fair-haired, curly-headed fellow, full of fun, and very fond of singing. When quite a young man he had been given to drink, and was riotous when he had had too much; but after he married he gave up drinking, except now and then.

One summer Aksyónof was going to the Nízhny Fair, and as he bade good-bye to his family his wife said to him, 'Iván Dmítritch, do not start to-day; I have had a bad dream about you.'

Aksyónof laughed, and said, 'You are afraid that when I get to the fair I shall go on the spree.'

His wife replied: 'I do not know what I am afraid of; all I know is that I had a bad dream. I dreamt you returned from the town, and when you took off your cap I saw that your hair was quite grey.



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: پنجشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۸ ساعت: 12:31 AM

Eight Elements of a Story

 

The Main Elements of a STORY

  1. Setting
  2. Character
  3. Plot
  4. Conflict
  5. Theme
  6. Point-of-view
  7. Tone
  8. Style


نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: چهارشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۸ ساعت: 3:21 PM

بزرگش نخوانند اهل خرد

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتی برد

سعدی

 

سعدی - گلستان -

حکایت شماره 41

باب اول در سیرت پادشاهان

اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتی برد

 



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: پنجشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸ ساعت: 4:38 PM

حکایت
 

حکایت
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .

هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!

خروس گفت : همان طورى که مى بينى
بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى
درخت است او را بيدار کن ..

روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود
با غرش شير پا به فرار گذشت .


خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟
مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟
روباه در حال فرار گفت :
دارم مى روم تجدید وضو کنم...


 Image result for ‫خروس شیر روباه + تصویر‬‎

 



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: چهارشنبه هفتم آذر ۱۳۹۷ ساعت: 12:52 PM

حکایت
حکایت

دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند و نزد گربه ای رفتند تا با استفاده از ترازویی که داشت، پنیر را به طور مساوی بین آنها تقسیم کند. گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. این بار تکه بعدی سنگین گردید. گربه دوباره از آن مقداری جدا کرد و خورد باز هم یکی از دو تکه پنیر از دیگری سنگین ترشد. گربه آنقدر این عمل را تکرار کرد تا تنها تکه ای کوچکی باقی ماند. پس گربه آخرین تکه را به موشها نشان داد و گفت : این هم مزد کارم است و آن را بر دهان گذاشت و خورد و دو موش با شکم گرسنه بازگشتند!



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: چهارشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۷ ساعت: 12:13 AM

رندانه زود خیزید غوغا کنیم غوغا

اشعار درویش حسن خراباتی

 شعر نخست:

رندانه زود خیزید غوغا کنیم غوغا
هر جا که عاقلی هست شیدا کنیم شیدا

در پرده چند رقصیم تا خویشتن پرستیم
دستی زنیم دستی افشا کنیم افشا

در کوی نیکنامان نام و نشان نداریم
خود را ز ننگ هستی رسوا کنیم رسوا

خمخانه گر تهی شد فکر دگر نماییم
در کوی می‎پرستان مأوا کنیم مأوا

تا چند پرس پرسان از کو به کو دویدن
گمگشته‎ی نهانی پیدا کنیم پیدا

هر مرده‎دل که باشد آریم در خرابات
جامی ز می چشانیم احیا کنیم احیا

Image result for ‫خمخانه + تصویر‬‎ 



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: یکشنبه بیستم آبان ۱۳۹۷ ساعت: 11:59 PM

عشق را بیمعرفت  معنا مکن

فیه ما فیه
 

 در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آوردكه تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: چرا این چنین خالی در چهره خود داری!
معشوقه او گفت: این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.
جوان عاشق گفت: خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.
لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید:  چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟
معشوقه او گفت: این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!
جوان عاشق می‌گوید: خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.
لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!
معشوقه جواب می‌دهد:  شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!
جوان عاشق با لبخندی می‌گوید:  دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.
معشوقه‌اش می‌گوید:  آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.
جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.


عشق را بیمعرفت  معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن

گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکن

خوب دیدن  شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن  پیدا مکن

دل شود روشن  زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای  حاشا مکن

ای که از لرزیدن دل  آگهی
هیچ کس را  هیچ جا رسوا مکن

زر بدست طفل دادن  ابلهیست
اشک را  نذر غم دنیا مکن

پیرو خورشید  یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای افشا مکن ...

 

From:

هوشنگ زنجیرزنی, [11.11.18 08:42]
[Forwarded from هوشنگ زنجیرزنی]



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: شنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۷ ساعت: 1:24 AM

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
Image result for ‫تصویر ساربان‬‎

 

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

.......

غزل268

 

ترجمه ترکی

ای ساریبان آهسته گئت، آرام جانیمدیر گئدن


یار کونلومو چکمیش منیم، روح و روانیمدیر گئدن

سعی ائیله دیم افسونیله، پینهان قیلام من دردیمی


پینهان ایشیم چیخدی اوزه، سیریله قانیمدیر گئدن

قالدیم بئله زار و ذلیل، بیچاره یم قلبیم علیل


دوشدوم او دیلداردان اوزاق، آسوده یاریمدیر گئدن


یوخ عهدینین بونیادی هی، بیتمز اونون بیدادی هئچ


چیخماز کونولدن یادی هئچ، ان خوش زمانیمدیر گئدن

 



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: یکشنبه ششم آبان ۱۳۹۷ ساعت: 8:56 PM

حکایت و شعر
🌱🕊

داستان و شعری از فضای مجازی (تلگرام)

ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ. یکی  ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ناگهان ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ..... ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾﺍﺳﺖ!!! ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩایﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ! ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد. ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...! ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد. ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ... ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...!


ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ' ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ

ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ
ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ...

ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ...

ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ،
ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ...

ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ،
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ...

ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ،
ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ...

ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ،
ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ...

صحت و سقم داستان را نمی دانم بیشتر مفهوم داستان و شعرپایانی مورد نظرم هست   هرچند  داستان را به دکتر حسابی نسبت می دهند ولی لحن گفتار ان را نشان نمی دهد مخصوصا لباس کل روستایی ها را به لباس چوپان ها تشبیه می کند  چون در همه روستاها  لباس چوبان با اهالی کمی متفاوت هست   و یا   ...

 



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: چهارشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۷ ساعت: 2:47 AM

نیما یوشیج    -     وای بر من !

 

نیما یوشیج    -  وای برمن !

................

به کجای این شب تیره بیاویزم قبا ی ژنده ی خود را،
تا کشم از سینه ی پر درد خود بیرون،
تیر های زهر را دلخون.
وای برمن !

 

 



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۶ ساعت: 10:58 PM

می شود معجزه با چشم تو آغاز شود  - کنج دیوار دلم پنجره ای باز شود
 

می شود حادثه ات حال مرا خوب کند
تلخی شعر مرا تلخی مطلوب کند

می شود باز تو بانوی غزل ساز شوی
در سکوت قلمم زمزمه پرداز شوی

هر کجا صحبت افسانه ی لیلا بشود
چهره ی ماه تو در آینه پیدا بشود

 

 



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۶ ساعت: 1:23 PM

عشقِ عمومی - دفتر هوای تازه - احمد شاملو  

عشقِ عمومی - دفتر هوای تازه - احمد شاملو  

اشک رازی‌ست
لب‌خند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

اشکِ آن شب لب‌خندِ عشق‌ام بود.

 

قصه نيستم که بگويی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترک‌ام
مرا فرياد کن.

 

درخت با جنگل سخن‌می‌گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن‌می‌گويم

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ريشه‌هایِ تو را دريافته‌ام
با لبان‌ات برایِ همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستانِ من آشناست.

در خلوتِ روشن با تو گريسته‌ام
برایِ خاطرِ زنده‌گان،
و در گورستانِ تاريک با تو خوانده‌ام
زيباترينِ سرودها را
زيرا که مرده‌گانِ اين سال
عاشق‌ترينِ زنده‌گان بوده‌اند.


 

دست‌ات را به من بده
دست‌هایِ تو با من آشناست
ای ديريافته با تو سخن‌می‌گويم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دريا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن‌می‌گويد

زيرا که من
ريشه‌هایِ تو را دريافته‌ام
زيرا که صدایِ من
با صدایِ تو آشناست.

۱۳۳۴

ترجمه در ادامه مطالب

 



نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: پنجشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۵ ساعت: 5:3 PM

حکایت از عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است.

 هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»
 
گفت:....


«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»

خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»

نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

  {به نقل از مرغ آمین  غلامرضا کمالی پناه }


نويسنده :حسین ساعدی Hossein Saedi
تاريخ: یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 1:51 PM